آلبالوی کوچولوی من و بابا

تصمیم

سلام نازنینم شش سال از زمانی که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم میگذره. شش سال پیش با عزمی راسخ می خواستم تو رو در کنارمون داشته باشم.برای داشتنت بیصبرانه منتظر بودم و تلاش میکردم و از درستی کارم یقین داشتم.شش سال پیش سه سال از ازدواجمون میگذشت و من 31 ساله بودم و فکر میکردم چقدر دیر شده برای مادری کردن برای تو. توی این شش سال اتفاقات زیادی افتاد، اینقدر که تمام ذهنیت من رو عوض کرد. توی این سالها سختی های زیادی کشیدیم، اما هر لحظه من و پدرت بیشتر از پیش عاشق هم شدیم و وابسته تر به همدیگه. اما توی هیچ لحظه ای دیگه نتونستم خود خواه باشم و بخاطر خودم و غریزم و اطرافیانم و نظام زندگی و ....تو رو هم به این دنیای بی رحم و بی ثبات دعوت کنم. ع...
23 ارديبهشت 1396
1